Thursday, July 5, 2012

شعری از قنبرعلی تابش در ارتباط با آنچه اخیرآ در یزد بر سر مهاجران افغان ما آمد


تقدیم به مردم قهرمان و شهید پرور شهر یزد
نه همزبان شهر شماییم بی خیال!
ما کافران شهر شمایییم بی خیال!
زخم زبان کم است به خنجر بزن مرا
 هرچه که سنگ و چوب و... بر سر بزن مرا  
"آتش بزن به کلبه آوارگی من"[1]
 پایان بدی به غربت و بیچارگی من
لازم به حکم نیست مرا سنگسار کن
در شعله ها بپیچ و مرا نوبهار کن
این تکه های آجر و سنگی که دست تو است
 از ضایعات کار من و داربست تو است!
سنگی که خانه ساخته ام من برای تو
دیگر نیاز نیست بزن! جان فدای تو!
دیگر به باغ صفّه بهاران نمی روم
در جشنهای نیمه شعبان نمی روم
بد نامی من است که بد گشته نام تو
من مانعم برای ظهور امام تو
پاک است شهر و کوچه دگر از حضورمن
تو پر غرور باش, به دوزخ غرورمن!
آمد اگر امام بگو منتظر نبود
 در دیده بغض داشت ولی منفجر نبود
در ندبه ها همیشه سرِکار بود او
حتی غروب جمعه گرفتار بود او
شایسته نیست شیعه­  مولا چنین نژند
او بوده پر گناه که خشکیده هیرمند
***
مولا سلام! می شنویی ناله مرا؟
در شعله آزمودن هر ساله مرا 
امسال سال خوب  برای ظهورنیست
من سوختم زمینه­ ساز و سرور نیست
گر آمدی نشانی من را ز کس نپرس
بالی که سوخته است زمرغ قفس نپرس!

No comments:

Post a Comment