Saturday, February 26, 2011

چند حکایت از ملا نصرالرین

فرصت ندارم

جوان بیکاری کنار خیابان با یک تسبیح بر سر انگشتش داهٔم بازی می کرد ، ملا به آن جوان می گوید : چرا دنبال کار نمی روی و خود را سر گرم نمی کنی ؟ جوان تسبیح را به ملا نشان می دهد می گوید : کو فرست ؛


عسل و خربوزه

ملا روزی مقداری عسل و خربوزه خورد که دل درد شدیدی می گیرد . به او می گویند : مگر نمی دانستی که عسل و خربوزه با هم نمی سازند ؟ ملا جواب داد: چی می دانم فعلآ که با هم ساختند


حیله ملا

ملا خر خود را گم کرد و هر چه گشت آن را نیافت ، پس سوگند یاد می کند که اگر آن را پیدا کند به ده درهم بفروشد تا پول آن را به فقرا بدهد . اتفاقآ خر خود را پیدا می کند و در هما نجا هم گربه ای می گیرد و به گردن خر می آویزد و آن دو را به بازار می برد و فریاد می زد: این خر ده درهم و این گربه را ۱۹ درهم می فروشم به شرط آنکه هر دو را با هم بخرید؛

No comments:

Post a Comment