آن درخت دور به من لب خند کنان امروز گفت
مرغ صبح آمد به شاخم از قضاشکرانه گفت
روز دیگرام شروع شد شادمان با شکر گفت
تا نباشم غمگین از کس بد نگویم دانه گفت
دادی ام راه چمن و باغ و بوستان بی شمار
قدر نعمت های افزون هر نفس شاهانه گفت
آنقدر این مرغ خوشخوان از قضا شکرانه گفت
که آن درخت سر بلند با پیچ و تاب مردانه گفت
من که زین مرغ هوا صد بار آسوده ترام
چند نهادم سر به خاک از دل بدان شکرانه گفت
من که مغرور و بلندام سر به آسمان میبرم
فخرو نعمتم زریشه ست واین بسی صبرانه گفت
از شنید این سخن بر خود بلرز آمد تنم
من که با فهم و شعور ام از کدام شکرانه گفت
من که دارم نعمت مرغ و درخت هر دو به بر
سر نهاد درخاک جمیله و صد هزاران شکر گفت
Sunday, December 12, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment